علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

ادامه ی شرح حال(ترمیم دندونام)

سلام پسره مامان حالم زیاد خوب نیست حتی نمیتونم به وب دوستات سر بزنم چند روزه که چهارتا از دندونامو ترمیم کردم و فکم خیلی درد میکنه به خصوص لثه ی بالاییه دهنم اونم به خاطره دست کاریه مامان فضولت بوده ،دیشب اونقدر درد داشتم که مجبور شدم از مسکن استفاده کنم. دیشب که با خوردن مسکنا دردم کمتر شده بود وتونستم وبتو آپ کنم ولی الان با درد دارم برات مینویسم چون معلوم نیست دوباره کی بتونم برات آپ کنم. هروز که بزرگتر میشی شیطونیات هم بزرگتر و با مزه تر میشن،دیشب که لثم خیلی درد میکرد وبابا نگاش میکرد که ببینه چه خبره یهو تو اومدی و زدی رو دستت بابا وناخان بابا خورد به لثه ی منو دادم در اومد ومتاسفانه یکی زدم تو صورتت،بمیره مامان که تو رو ز...
28 فروردين 1391

شرح حالی ازشروع سال جدید وشیطنت های امپراطور

سلام مامانی الان که یکی دو دقیقه از ساعت 12 شب گذشته وما وارد روز 28 فروردین 91 شدیم خیلی خستم ولی کلی حرف نگفته از کارهای قشنگت دارم نمیدونم از کجا شروع کنم.ولی بهتره از مهمترین اتفاق 91 بگم که جنابعالی بالخره راه رفتی و این اتفاق میمون سیزدهمین روز سال 91 اتفاق افتاد وهمون چند قدم باعث شد منو بابایی وجدو(باباجون) ومامان جون کلی بذوقیم انگار تو اولین بچه تو دنیا هستی که راه رفتنو یاد گرفتی حتی عمه ها وعمو هادی هم موقع راه رفتن قربون صدقت میرن وبا اینکه خودشون بچه دارن طوری واسه راه رفتن تو سرو پا میشکونن که انگار تا حالا ندیدن بچه ای راه بره.باور حتی عمه ودختر عمه ی بابایی هم همین نظرو داشتن و یه روز که رفته بودیم خونشون به بابایی گفتن که ...
28 فروردين 1391

کلی حرف داره مامان

سلام به قند پسر ودوستای خوبم این روزا امپراطور خونمو کردی تو شیشه...چیه مامان میگی چرااااا؟واست میگم:ماشالله از شب سیزده بدر داری تاتی میکنی و همش دوس داری بری تو حیاط با بچه ها بازی کنی من هم بغلت کردمو بردم پیششون دو روز پیش بود یعنی 18 فروردین 91 من که کمر از بلند کردنت درد گرفته بود کمی نشستم ولی تو اونقدر خودتو سفت گرفتی و ماشالله با همه ی زورم نتونستم تورو بنشونم عین یه چوب خشک شده بودی من بلند گفتم :بشین دیگه وتو زدی زیره گریه خستم کرده بودی بابا هم کمرش درد میکرد ونمیتونست تورو نگه داره وقتی هم پاشودم که به بچه ها نگاه کنی دیگه به اینهم راضی نمیشدی ومیخواستی خودت بری خاک بازی ،کفش پات کردم ولی بعد از چند قدم تاتی کردن می افتادی وروی...
20 فروردين 1391

سال جدید وسیزده بدر

سلام به پسره مامان نمیدونم چرا حوصله ی نوشتن ندارم بیشتر مشغول توام دوس ندارم وقتی بهم نیاز داری من پشت سیستم باشم واسه همین از این به بعد فقط شبا که خوابت به ساعت میکشه میام واست مینویسم الانم از بیرون اومدیم تو خوابی و من مشغول پیدا کردن کالسکه واسه تو هستم بعدش گفتم یه سری هم به وبت بزنم روزای اول سال نو با مریضیه تو ویه سری اتفاقای بد شروع شد ولی خدارو شکر بعدش اونقدر خوش گذروندیم که همه ی اون خاطرات بد از یادمون رفتن.سیزده بدر امروزم خیلی خوب بود عمه ها وعموها همه بودن ما هم با عمو علی و خانم بچه هاش بودیم با پاتنرول عمو علی کلی کیف میکردی و همش میخواستی در پشتی رو باز کنی با اینکه قفل بود ولی من باز تورو گرفته بودم چون میترسیدم یهو در...
13 فروردين 1391

عکسهای جا مانده از خاطرات

سلام ما اومدییییییییییییییم دست زدن توی پریز تلفن وپایین اومدن از مبلای خونهی عمه زینب وگیر کردن بین مبلا ودر نهایت رهای از این مخمصه وخواب قشنگت که انگار داری دعا میکنی بازی با فائزه خانم دختر عمه زینب در چهارشنبه ی آخر سال که غیر از صدای چند ترقه معمولی وکم صدا صدای دیگه ای نیومد ما هم این شبو دور هم بودیم ولی بی سرو صدا وبدون آتیش بازی گذروندیم به خاطره بچه ها... توی عکسهای پایین هم خشونت تو رو نشون میده که محمد امین پسر عمو علی رو که همش جلوی دستو پاتو میگرفت به این رو انداختی... حسابی از دستش کفری شدی واین ریختیش کردی بیچاره هیچی نگفت؟ اینجا هم که میخواستم لباسای بابا...
10 فروردين 1391

سومین سالگرد ازدواج و...

سلام نفس مامانی متاسفانه سال بدی رو شروع کردیم از اول فروردین تا الان تب شدید داری وبیقراری میکنی دوباره میبریمت بیمارستان ولی فایده ای نداشت متخصص اطفالم هم رفته تهران ، دیروز تبت قطع شد ولی امروز دوباره به حالت اولت برگشتی پریشب منو بابایی ومامان جونو باباجون از ساعت 2 شب تا 5صبح با شما بیدار بودیم همش بیقراری میکردی و ووقتی شیر زیاد میخوردی یهو کلی بالا میووردی،خب چه کار کنم هیچی جز شیر نمیخوری ولی اونشب خیلی گرسنه بودی وبرات بیسکویت درست کردم وهمشو خوردی خیلی خسته شده بودم گریم گرفته بود وبهت میگفتم تورو خدا بگیر بخواب وخوابیدی ولی خوابیدنی که فقط باید شیر میخوردی وبه محض اینکه من میخواستم ازت جداشم بیدارمیشدی ومن مجبور شدم تا چند ساعت ...
5 فروردين 1391

تبریک عید 91

سلام هم به پسرم هم به مامانا ونی نی های گلشون الان دیر وقته فردا صبحم عیده از الان که بوش میاد سال خوبیه خبرای خوبی هم شده بزارید مطمئن مطمئن که شدم بهتون میگم البته یکیشون بارداریه خواهرشوهرمه که قراره فردا با گرفتن یه عیدیه خوب از پدر شوهر ومادر شوهرم بهشون این خبرو بدم البته یه دختره 6 ساله داره ولی خوب بازم هیجان دارهههههههههههه چون همه منتظر بودن که یه نی نیه دیگه بیاد خبره دیگه که خیلی خیلی خوبه ولی قول دادم فعلا نگم انشالله بعد از تعطیلات امیدوارم سال خوب وپرباری داشته باشید قربونتون برم مامان امپراطور کوچک(علی مرتضی جان)   ...
1 فروردين 1391

حرفهای نگفته،خاطرات ننوشته4

سلام فدات شم امشب میخوام همه ی خاطرات سال 90 رو دسته بندی کنم وبنویسم تا چیزی از قلم نیوفته،خیلی خستم وصبح خیلی کار دارم آخه صبح عیده ومن مشتاقانه منتظره اینم که ببینم تو چه طوری سفره ی هفت سینو بهم میریزی پارسال عید 90 تو یک ماهت بود وعید نزدیک ساعت 3 شب بود ولی نزدیک سال تحویل فقط منو تو وبابایی بیداربودیم ودور سفره ی هفت سینی که برای تو چیده بودیم سالو تحویل کردیم ویه سفره ی جدا هم توی حال گذاشتیم... مامان جون گفت:امسالم واست سفره بندازیم ولی من گفتم:دیگه بزرگ شدی ونیازی به این کار نیست ومیتونیم دور هم باشیم امروز بابا جون 4 تا شمع خرید که گفت:دوتارو مخصوص واسه تو گرفته. خوب حالا شیطونیای نگفتتو بنویسم که کمر حسابی از خونه تک...
1 فروردين 1391
1